دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.
دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.

به بهانه بیست و پنجمین سال تخریب مدرسه خسرو دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- مدرسه دیزباد و نوستالوژی آن برای همه دیزبادی ها خاطره ای است که هیچ گاه فراموش نمی شود. امروز بنا به جبر زمانه مجبور شدیم که خرابه های در هم شکسته مدرسه را صاف کنیم اما همان خرابه ها حرفهای زیادی در دل دارند که گاهی از زیان یک دانش آموز شنیده می شوند.
محمد میرشاهی (استاد) یکی از مدیران توانمند دیزبادی است که در دانشگاه تهران در رشته مدیریت در مقطع کارشناسی ارشد دانش آموخته شده است. وی در دلنوشته ای از زبان مدرسه ویران خسرو دیزباد می گوید. او در این نوشته که از دل برآمده است از دردی می گوید که نه فقط در دیزباد بلکه امروز در ایران درد بسیاری از هموطنانمان است و آن درد قدر ناشناسی است.
دردی که گاهی اوقات وقتی به برخی پیام ها بر می خورم دلم را می گیرد. که آیا واقعا در مقابل این کارها پاداش ما چیست؟ آیا پاداش خوبی غیر از خوبیست؟ و می بینم که همه چیز خلاف آنچه عادت است پیش می رود. و می بینی که گاهی پاداش خوبی بدی است! بنابراین به نظر من محمد در این مرثیه حق خودش را نسبت به مدرسه دیزباد ادا کرد. اگرچه دوست داریم که باز هم متون زیبایش را در دیزباد وطن ماست ببینیم اما اگر این آخرین متنی که او نوشته باشد، دقیقا به هدف زده است.
محمد نثری زیبا و کم نظیر دارد و مخصوصا اینکه چون حرفش از عمق وجودش آمده بر دل می نشیند. بویژه به دل کسی که محرم این هوش باشد. امیدوارم که از خواندن این متن لذت ببرید و قدری هم بیاندیشیم که به هر حال با توجه به شرایط پیش آمده باید چه کنیم؟ چه کاری باعث می شود که رفتاری اینچنین دیگر در دیزباد تکرار نشود؟


مقدمه

سرنوشت بنای مدرسه خسرو دیزباد را در متنی تحت عنوان «مرثیه‌ای بر مدرسه دیزباد» در تاریخ 11 مرداد 1372 خورشیدی، در دیزباد نوشته‌ام، زمانی که هنوز تلفن به خانه‌های مردم راه پیدا نکرده بود. یک مرکز تلفن در دیزباد دایر بود و هر کس با دیزباد تماس می‌گرفت و متقاضی صحبت با شخص خاصی بود، از طریق بلندگوهایی که در تمام روستا شنیده می‌شد آن شخص خاص را صدا می‌زدند تا برای مکالمه به مرکز تلفن برود. از طرف دیگر وضعیت مدرسه با زمین برهوت امروزی تفاوت داشت. هنوز دیوارهای مخروبه برجای بود و می‌شد کلاس‌های بدون سقف و بدون درب و پنجره و درب و داغون را از هم تشخیص داد. نگاه امروز به زمین غمناک مدرسه این ضرب‌المثل را تداعی می‌کند که گویا «نه خانی آمده است و نه خانی رفته است».
اینک به بهانه بیست و پنجمین سال این اقدام غیر لازم و غیرقابل‌توجیه، این متن را ارائه می‌کنم.

متن اصلی را در ادامه مطلب بخوانید.
     
مرثیه‌ای بر مدرسه دیزباد

پس از چند سالی نسیم اشتیاق و تمنی مرا به دیار دیرینه‌ام، به زادگاه محبوبم، به دیزباد مغرور و باصلابتم کشاند.
 در بدو ورود، دیدار معشوق اشک شوق بر گونه‌ام غلطانید و مرا به خلسه‌ای روحانی از لذت دیدارش فرو کشانید؛ اما این نشاط و سرور دیری نپائید تا آنجا که با خود گفتم کاش نمی‌آمدم و نمی‌دیدم آنچه را دیدم.
غروب بود و زمان دل‌تنگی، رهگذری خسته بودم همراه با آب روان بر لب جوی جعفری، جویباری که سالیان سال نظاره‌گر و شاهد صادقی بود او را، نه نظاره‌گر که همدم و همدل او بود. این جویبار هیچ‌گاه فراموش نمی‌کند صدای زنگش، غریو بچه‌هایش، غوغای پرطنینش و فریاد مدیران و تعلیم معلمانش را.
بچه‌ها به‌صف، منظم و بی‌سروصدا، صف‌ها به ترتیب،
صف «ده بالا» بعد «میان ده» (موده)، حالا صف «سرکوچه و پی حصار» و اول‌ازهمه صف دخترها.
آقای فراش با قلم‌تراش همیشه آماده‌اش برای قلم نی‌ها،
 و آه از فلک شدن بچه‌ها،
البته گاه‌گاه.
بر لب جوی، با آب هم‌قدم بودم، بی‌خیال و سربه‌هوا، که ناگاه ندایی برآمد، نمی‌دانم از آب روان بود یا از تل خاکی افتاده بر کناره‌جوی، یا از کهنه درختی دردمند و خسته، لمیده بر دامن کوه.
ندا آمرانه گفت، فلانی!
کجا چنین بی‌خیال و سربه‌هوا؟ آن‌طرف دره را نگاه کن، مدرسه‌ات را بنگر. من تو را خوب می‌شناسم و سال‌ها تو را در آن مدرسه‌دیده‌ام و هنوز شیطنت‌های کودکانه‌ات را به یاد دارم. نگاه کن و بازی سرنوشت را با چشم سر و دیده دل نظاره کن.
راستی خجالت کشیدم که چرا به فکر نبودم، چرا توجه نکردم که درست روبروی مدرسه‌ام هستم تا تکریم و تعظیمش کنم، همچون زائری دل‌تنگ در تقابل تمنای دل و عظمت گلدسته‌های یک زیارتگاه.
نگاه من در آرزوی دیدن مدرسه‌ام، مکتبم و کلاسم مشتاقانه فضا را شکافت و خود را به او رسانید،

اما و اما...آه...
مگر ممکن است؟ مگر باورکردنی است؟ راستی آنچه را که می‌بینم حقیقت دارد؟ نکند چشمانم به من دروغ می‌نمایانند.
کجاست مدرسه من؟ چرا غبار مرگ نشسته است و حزن و ملال، بر مدرسه‌ای که زمانی خسرو بود و پرجلال.
کجایند تخت پائین و بالا، من آن پارالل زیبا در گوشه تخت پائین و آن تور والیبال همیشه بسته را نمی‌بینم. آن تیرک پرچم در تخت بالا گم‌شده است و حتماٌ آن کاوه سه رنگ را باد با خود به ناکجاآباد برده است. دیگر در جویبار همیشه روانش آبی جاری نیست. در این زندان بزرگ غفلت و بی‌خبری، آن زندان کوچک مدرسه‌ام دیگر زندانی ندارد زیرا که دیگر دیواری ندارد.
 کلاس‌هایم کجایند؟
کلاس‌هایی که در یکایک آن‌ها سالی را بر نیمکت‌های چوبی و پرخاطره‌شان نشسته و چشم بر تخته‌سیاه و گچ سفید و قامت رسای معلما نم خیره کرده و آب، بابا، بار آموخته‌ام و کم‌کم باسواد شده‌ام...آه...
خون از چشمانم فرو غلتید، اشک نه! خون، آری خون از اعماق قلبم بر چشمانم کمانه زد، گریه خون، خون گریه!
 کمرم خم شد و نجوایم بلند.
مدرسه خوب و نازنینم، جایگاه تشنگان علم، آموزشگاه بچه‌های شندرپندری دیزباد، پرورشگاه جوجه‌های کلاس اول و دوم، سعادت گاه نوجوانان دبیرستانی و میعادگاه بچه‌های خسته و از راه رسیده قاسم‌آباد، حصار، پیوژن و ...
کی چنین زار و نزار شدی، چه کسی تو را به این روز انداخت؟ تو یک اثر گران‌بها و یک بنای تاریخی در دیزباد و منطقه بودی. آزار دادن تو جرمی بود نابخشودنی! تا چه رسد به سلاخی‌ات!
تو زمانی کاشانه عاشقان علم بودی و طنین‌انداز سرود ای ایران، ای مرز پرگهر، ای...
چرا اینک مخفیگاه خفاشان شده‌ای و نماد غرور درهم‌شکسته یک جماعت؟
خوب در خود نمانده‌ات نگریسته‌ای؟ سقف کلاس‌هایت فروریخته، تیرهای چوبی و آهنی که پیکره مقدست را نگهدار و نگهبان بودند به یغما رفته، تخت پائین و بالایت مخروبه شده و جز دیوارهای زخمی و رنجور چیزی از تو بر جای نمانده است.
یادت هست زمانی که شش‌ساله بودم و با سری پرشور، دلی پرالتهاب و چشمانی نگران قدم به ساحت مقدست گذاشتم.
در یک‌یک کلاس‌هایت، کلاس‌هایی که اینک کلاس نیست، اتاق هم نیست و اصلاٌ هیچ‌چیزی نیست، نشستم و سالی پس از سالی از کلاسی به کلاسی رفتم تا اینکه پس از 9 سال برای ادامه تحصیل، همان تحصیلی که در پرتو وجود تو آموخته بودم به مشهد رفتم و تو سرپناه علم و آموزش را ترک کردم. تو خشنود بودی و من سرفراز.
آری حتماٌ مرا به یاد داری، نه مرا که هزاران نفر نظیر مرا. تو باوفاتر از آنی بوده‌ای که می‌توان تصور کرد. تو کجا و مردمانی که قدرت را ندانستند کجا؟
 حسین کجا و مردم کوفه کجا؟
 تو کجا و مردمی که آدمشان کردی کجا؟
 آری، همین مرم دیزباد را میگویم، خودم رامی گویم، خودم و صدها نفر نظیر خودم، آنانی که امروز ساکن شهرهای دورو نزدیک شده‌ایم، افرادی را میگویم که اینک به مدارک تحصیلی خود و بچه‌هایشان می‌نازند، به مدارک دکترا، فوق لیسانی، لیسانس و...
مردمی را میگویم که بلند گوی مخابرات هر دقیقه به‌پای تلفن می‌خواندشان که آقای... از لندن، آقای ... از تهران و خانم...از کانادا
مردمی که اینک ثروتمند شده‌اند و مردمی که دانا شده‌اند و توانا. مردمی که هرلحظه اراده کنند از همان دیزباد قایم شده در پشت کوه‌های بلند بینالود، سوار بر امواج ماکرویو پر می‌کشند و احساسشان را به میهمانی فرزندانشان می‌برند در آن‌سوی دنیا تا دل‌تنگی‌هایشان را با آنان قسمت کنند.
راستی چرا به یاد نمی‌آوریم 60-50 سال پیش را، آن زمانی که برای سد جوعمان در زحمت بودیم و گرفتار و تو مدرسه محبوب من، یعنی همین مدرسه‌ای که اینک مخروبه‌ای بیش نیستی چه بزرگوارانه بچه‌های بی کفش و کلاه دیزباد را پذیرفتی، باسوادشان کردی و تحویل جامعه ایران وجهانشان دادی. آیا این پاداش آن بزرگواری‌هاست؟ آیا به بهانه اینکه دیگر در دیزباد دانش‌آموزی وجود ندارد، باید چنین مورد کم‌لطفی و بی‌مهری قرار می‌گرفتی و به بهانه این توجیه کودکانه که این مدرسه کارش را تمام کرده و رسالتش را به انجام رسانیده است، تخریب می‌شدی؟
 خدا را شکر که تخت جمشید و سد سکندر در دستان ما نبود.
ما بی‌خبران احترام کهن‌سالی تو را هم به‌جای نیاوردیم. تو متولد سال 1313 یا 14 هستی و هم سن و سال دانشگاه تهران و فکر نکنی ارج و احترام تو از آن دانشگاه عظیم نزد ما کمتر است. خیر، تو همان مادری هستی که یک حرف و دو حرف بر زبانمان جاری کردی و سبب‌ساز آن شدی تا من بچه دهاتی در سال 1354 برای تحصیل در دوره فوق‌لیسانس روانه همان دانشگاه شوم و بسیار کسان دیگر روانه دانشگاه‌های دیگر. تو باعث‌وبانی آن امر بودی و ما هم باعث‌وبانی این امر، تو ما را ساختی و ما تو را تخریب کردیم. راستی خوب به هم می‌آییم.
مدرسه محبوب من،
اگر...اگر...
هنگامی‌که مسئولان بی‌انصاف حکم مفسد فی الارضی تو را صادر کردند و مجریان اجرای حکم، در معیت برخی دیزبادی الاصل هایی که در همان مدرسه تحصیل‌کرده بودند، برای بردن میز و صندلی‌هایت، درب و پنجره‌ات، تیرآهن‌های سقفت و ستون‌های چوبی سترگت آمدند و آن حکم اداری را با هلهله و شادی به اجرا گذاشتند، اقدامی و کاری می‌کردیم، به سطوح بالاتری مراجعه می‌کردیم و گوشی شنوا و عقل سلیمی می‌جستیم که حتماٌ می‌یافتیم، شاید هنوز هم تو را داشتیم، گرچه تهی از قیل‌وقال ولی مملو از خاطرات و مالامال از غرور و افتخار. حداقل با این کارمان ادای دینی می‌کردیم به بانی اصلی آن‌که با فرمانش و پرداخت هزینه‌اش این مدرسه را بنا کرد.
بدون شک روزی همه پشیمان خواهند شد از اینکه تو گوهر ارزشمند را حفاظت و حراست نکردند، هم آنانی که حکم دادند و هم آنانی که برای تخریبت تحریک و توصیه کردند و هم آن کوچک‌دلانی که برای جلوگیری از اجرای این حکم عافیت‌طلبی کردند و کاری در اندازه «کاری لازم» نکردند. آری همه پشیمان خواهند شد.
ولی...ولی...
افسوس که دیگر تو نیستی.
افسوس که اینک فقط می‌توان گفت زمانی در اینجا و در این مکان، افتخار دیزباد و دیزبادی، همچون سروی بلند ایستاده بود.
سروی که اینک از پا فتاده است.
 یادت به خیر مدرسه دولتی خسرو دیزباد، یادت به خیر مدرسه خوب و نازنین من، یادت به خیر، یادت به خیر...

محمد میرشاهی (استاد)
دیزباد، 11 مرداد 1372

نظرات 4 + ارسال نظر
دانش آموز مدرسه دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 03:16 ق.ظ

ممد آقا گل گفتن ، همه ما مقصریم چه درس خوانده وچه درس نخونده مدرسه و از همه بیشتر 240 معلم بازنشسته دیزبادی وحتی همسایگان مدرسه که بعد از 20سال از نوشته ممد آقا آنرا تبدیل به زباله دان کردندوحتی ....؟ مرده در آنجا انداختند ، کما اینکه مدرسه جدید را 8سال منحل کردند ، برمرده ای که فقط دو دیوار توالتش باقی مانده گریستن چه سودی دارد حالا چی کار کنیم تا آن شکوه وجلال گذشته برگردد؟ به عقیده من طرح های فراوانی می تونیم اجرا کنیم ولی از همه مهتر این است که دست تو جیب کنیم ، همه کمک کنیم وآن عظمت را باز گردانیم

محمد حسین میرشاهی حسین جان دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 06:44 ق.ظ

قلوب اَهل الحُبّ تحنُ لبعضها/ واِن باعدتها الاَوطان و الزَّمن

قلوب اهل محبت بود به هم نزدیک
اگر چه دور ز شهر و دیار یکدیگرند
--------------------------------------------------------------------------------------
یار فرهیخته دیرینه و همیشه
جناب آقای محمد میرشاهی (استاد)
باسلام و درود
اندیشه والا و همت بلند و ستودنی شما را در راه حفظ و نشر تاریخ و فرهنگ افتخار آمیز زادگاهمان دیزباد پاس میدارم . متن بسیار زیبا و گرانقدر فوق که مبتنی بر احساس درست ، وفاداری و قدردانی توسط حضرتعالی نگارش شده است حرفهای دلم بود که با کلام شیوا و استادانه تان آنرا کتابت فرموده اید. و با این باور که چه خوش است قصه ی دوستان گفتن و داستان دوستان شنیدن
چون
جان پرور است قصه ی ارباب معرفت رمزی برو بپرس و حدیثی بیا بگو
و اما این نوشته بسیار زیبا و خاطره انگیز و مرثیه گونه را یکبار در سال 72 که از دانشگاه صنعتی شریف موفق به اخذ مهندسی کامپیوتر شده بودم از زبان شیوایتان شنیدم و یکبار اکنون که خودم چندین بار آنرا خواندم در زمانی که مدرک کارشناسی ارشدم را در رشته مدیریت اجرایی از دانشگاه علم و صنعت ایران دریافت کرده ام ، برای من که تمام زندگیم را مرهون بنیانگذار آن مدرسه ام ایجاد اشک در چشمان و بغضی در گلویم با خواندن این متن زیبا توجیه پذیر است . شاید که این یاد آوری ها عاملی شود که سپاسم به بانی آن مدرسه عظیم که یادش در هزاران دل ماناست دو صدچندان گردد و با امید به اینکه در پرتو عنایات خاصه ی حق به پشتوانه ی غنای فرهنگی، قصه ی دل انگیزتان بر سر هر بازار بماند و خوش بدرخشد.
قصه ی عشق و نیاز و غزل و ناز تویی قصه پرداز غزل های پر از راز تویی
با آرزوی توفیق
محمد حسین میرشاهی حسین جان دوازدهم مهر ماه 1395 هجری شمسی

دانش آموخته مدرسه دیزباد دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 04:49 ب.ظ

باسلام

من در امتیاز دهی به نوشته دانس آموز مدرسه از ایران اشتباه کرده ام و فکر میکنم دو نفر دیگر هم این اشتباه را کرده اند، یعنی باید فلش اول را که سبز هست را امتیاز میدادیم چون با نوشته ایشان کاملاٌ موافق هستم

حسین سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 04:07 ق.ظ

منهم با نظر دانش آموز موافقم هر وقت آستین ها را بالا زدیم وکار ی انجام دادیم خوبه بعد از چندین سال از خرابی مدرسه فک نمی کنم با حرف زدن دردی دوا بشه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد