بگذار این ترانه واپسین باشد
برای نگاهی که هرگز از نظربازی باز نماند
و این شعر واپسین صدا
از گلوی خسته ای که هرگز آنچنان که سزاوار بود بانگ
بر نداشت
دریاها روزی خواهند خشکید
و کوه ها فرو خواهند پاشید
و بادها از وزیدن فرو خواهند ماند
روزی که هیچ درختی نخواهد ماند
و در هوای ملول ،
عطر هیچ گلی متصاعد نخواهد بود
پس بگذار این واپسین داستانمان باشد
در حافظه ی زمینی که روزی تمام خاطراتش را از یاد
خواهد برد
و تمام میراث شگفتش را به آن واپسین باد تسلیم خواهد
کرد
نه تو می مانی و نه من
و نه هیچ امیدی خواهد بود به جاودانگی این پیوند
همه ی دستها روزی از هم جدا خواهند شد
و همه ی پیوندها خواهند گسست
و همه ی آغوش ها
در گذرگاه صعبی ، به ضربه ی بی مقدار مرگی بویناک
، از هم باز خواهند ماند
شاید که این واپسین بوسه است
بر افسوس لبان پر خواهشی که زنده اند ، از گردش
خونین حیات ، در تمام اندام زنانه ات
و بوسه ای پس از این شاید ، کام از مرگ برگیرد ...
سحرگاهی از دور دست ترانه ای شنیدیم
و آنچه را که امروز زندگی می نامیم آغاز کردیم
سحرگاهی که از خواب آرام کودکی برخواستیم ،
و به آگاهی رسیدیم
به عشق ، به حیرت ، و سرانجام به درد ...
و از آن پس بود که شب فرا رسید ، و باز شب بود و
شب
و دیگر هرگز طلوع خورشید را ، در افق تاریک دیدگانمان
ندیدیم
و هرگز نزیستیم
بگذار این ترانه واپسین باشد
بگذار بعد از این هزار سال نزیستن ، در یقین ظلمت
پس از این هزاران درد
زندگی کنیم
در طلوع مسلم خورشیدی
که بانگ بر می دارد
عشق در این واپسین ساعات هنوز ،
از اشاعه ی مقدسش باز نمانده است ...
.....................................................
نظر باز " مهدی سیفی "