«دیزباد وطن ماست»- شورای اسلامی دیزباد در پاسخ به متنی که محمد میرشاهی (استاد) در باب فرهنگسازی بعد از کرونا برای عزاداران دیزبادی طرح کرده بود، این پیشنهاد را منوط به تایید نخبگان دیزبادی دانست.
«دیزباد وطن ماست»- محمد میرشاهی (استاد) در متنی با عنوان «طلایه داران فرهنگ دیزباد ، ملاها و مکتب ها.» به موضوع تعلیم و تربیت در دیزباد پرداخته است.
وی می نویسد: در زمان کودکی من در دیزباد، دو پیشوند برای مخاطب قرار دادن افراد بسیاری مورد استفاده قرار می گرفتند، یکی ملا و دیگری کربلایی. در رابطه با واژه کربلایی به همین مختصر بسنده می کنم که به جز تعداد معدودی از دارندگان این عنوان، بقیه هیچ گاه دستشان به ضریح مرقد شش گوش امام حسین نرسیده بود که هیچ، حتی قدمی در بین الحرمین نگذاشته بودند و جرعه ای ازهوای بین النهرین را تنفس نکرده بودند. اینان افرادی بوده اند که در سفری طولانی و با مشایعت پر طمطراق و استقبالی پرشور، به دیدار فرزند حسین می رفتند ولی در بازگشت عنوان خود را از جد او هدیه می گرفتند و می شدند کربلایی، و صد البته با تاسی به حکم شرعی تقیه و مستظهر به بشارت خداوندی در سوره نحل" ......و قلبه مطمئن بالایمان".
و اما، در آن زمان، اولین خانه ای که در ورودی ده و پایین ترین نقطه آبادی بود تعلق داشت به بزرگواری به نام ملا زین العابدین. از این خانه تا بالاترین خانه ای که من در ده بالا در جوار خانه عمه ام در کوچه قمبری می شناختم که متعلق بود به بزرگوار دیگری به نام ملا نیازعلی، ده ها نفر با عنوان "ملا "مورد خطاب همگان بودند. اینان افرادی بودند که به پاس توانایی هایشان در خواندن قران، ادعیه، مناجات، قصیده و کتاب هایی هم چون گلستان سعدی، حافظ و مثنوی معنوی و غیره شایسته داشتن این عنوان شده بودند. ملا در معنای عام آن، به کسی اطلاق می شد که دانش و سواد خواندن و نوشتن داشته باشد. عنوانی بدون مدرک رسمی وکتبی، ولی معتبر و قابل احترام. بعضی از ملا های دیزباد در زمان های گذشته و قبل از صدور "فرمان ممنوعیت تقیه توسط مولانا سلطان محمد شاه،" برای تحصیل به مدارس علمیه مشهد رفته بودند و با کسب فیض از اساتید حوزه وبا خواندن جامع المقدمات و شرح ابن عقیل و مختصری از مکاسب شیخ انصاری، با عنوان آخوند به ده بر می گشتند. مرحومانی مثل حاج آخوند( فدایی)، آخوند ملا حسنیعلی که جانش را در درود بر سر اعتقادش گذاشت و یا آخوند ملا عبدالمجید و حتی آخرینشان، مرحوم سید سلیمان بدخشانی از تحصیلکرده های حوزه علمیه مشهد بودند. صحبت ما در این جا تنها از این آخوند های بزرگوار نیست که صد البته اعلمیت و ارشدیت آن ها نسبت به ملا های معمولی غیر قابل انکار است. ما از ملا های معمولی و غیر حوزوی هم صحبت می کنیم. این ملا ها در محافل عمومی و مذهبی، در شب نشینی ها، در مراسم عقد و عروسی، در تعزیت و ختم خوانی ها و حتی در انجام معاملات و بیع و شرا، نیازشان به خوبی احساس می شد. با خواندن خطبه عقد و نوشتن عقد نامه، دو دلداده به هم می رسیدند، با خواندن مناجات و قصیده محفلی گرم می شد و نشاط روحانی حاصل می گردید. با خواندن نمازمیت و ختم مجلس ترحیمی، رفتگان به آرامی تن به خاک سرد می سپردند و بازماندگان به آرامش روحی دست می یافتند و همه این ها تحقق نمی یافت مگر با وجود ملا یا ملایانی که در محفل و مجلس حاضر می بودند، وگرنه هیچ کدام از این امور شدنی نبودند و این جاست که اهمیت این بزرگواران بر ما عیان می گردد.
تعدادی خاص از این ملایان محترم که گویا از نفسی قدسی برخوردار بودند و دست سبکی داشتند، خدمت ویژه ای را ارایه می دادند که از همگان ساخته نبود و آن نوشتن دعای سریع الاجابه بود. اگر کسی دردی داشت و یا گرفتاری خاصی پیدا می کرد و یا مهر و محبتی از قلوب زوجی عاشق کاستی می گرفت، یکی از راه های تشفی، دعا درمانی بود که این مهم از هیچ کس بر نمی آمد جز بعضی ملا های محترمی که دعا می نوشتند و به قبول بسیاری "مستجاب ا لدعوه" بودند. همه با امید به در خانه این بزرگواران می رفتند تا برای چشم زخمی، برای سلامتی مسافری، برای زایمان راحت تری، برای تحکیم محبت بین زن و شوهری، برای بهبودی بیماری سمجی، برای پیدا شدن شیئ گم شده ای، برای زنده ماندن گاو دم کرده ای، و ده ها مورد دیگر، سر کتابی باز شود، دعایی نوشته شود، خون زمه ای صورت گیرد و یا روش دیگری به کار آید که از قدیم گفته اند" الغریق یتشبث بکل حشیش". قابل ذکر است که دعا نویسی مطلقاٌ شغل این عزیزان نبود و از این بابت امرار معاش نمی کردند بلکه بطور داو طلبانه و بدون هیچ چشم داشتی به باورمندان خود خدمت می کردند تا به آنان آرامشی بدهند و امیدی را دردل آنان شکوفا سازند،. البته اگر به بعضی هدیه ای تقدیم می داشتند تقاضای دعا نویسان نبود، بلکه خواسته متقاضیان بود زیرا بر این باور بودند که:
شرط است همین مایه اخلاص، اگر نه محصول عمل باطل و بی مایه فطیر است
و اما، تعدادی معدود از ملاهای دیار ما، کاری ماندگارتر، بزرگتر و منطقی تر برعهده می گرفتند و آن تاسیس و راه اندازی مکتب خانه بود. اگر ما در این جا تعریف "فرهنگ" را با آموزش و سواد مترادف بدانیم، بدون شک اجداد ما در دیزباد انسان های فرهنگ دوستی بوده اند. خواندن قران، یادگیری مناجات ، نوشتن بیاض و گپ و گفت مذهبی و اعتقادی از خصیصه های دوست داشتنی این مردم بوده است. من در کودکی ام بارها شاهد بوده ام که اگر در محفلی دورهمی یک نفر باسواد وجود داشت، همگان از او می خواستند تا برایشان مثنوی بخواند و اگر مثنوی که کتابی کمیاب و عزیزی بود، نبود، بیاضی را می آوردند و با خواندن قصیده، همگان خاموش سر تکان می دادند و گاهی همخوانی می کردند. انگار بی سوادان بیشتر متقاضی شنیدن این چیز ها بودند تا با سوادان. شاید مهمترین دلیلی که پس از آمدن فرمان تاسیس مدرسه، آتش اشتیاق مردم دیزباد برای تحصیل فرزندانشان آن چنان شعله کشید که در عرض حدود دو سال با همت عالی و کار داوطلبانه مدرسه ای ساختند که اگر تعمداٌ تخریبش نمی کردند صد ها سال میراث فرهنگی پر افتخاری می ماند که امروز گردشگران برای دیدنش سر و دست می شکستند و حاضر بودند با خرید بلیط گران توفیق دیدارش را داشته باشند، ناشی از همین ژن خوب فرهنگی مردم دیزباد بود. ژن خوبی که شاید اگر استمرار کار ملایان گذشته دیزباد نبود در ژنوم و خمیره وجودی پدران و مادران ما سرشته نمی شد، پس نتیجه می گیریم که همه ما به این ملا های سخاوتمند مدیونیم. نکته قابل توجه دیگر این که این مکتب داران محترم کار ساده ای بر عهده نداشتند، تنها توانایی خواندن قران کافی نبود تا بتوان مکتبی را اداره کرد، تدریس قران با آن همه فوت و فن عجیب و غریبش براستی کاری تخصصی و ارزشمند بوده است و به همین دلیل است که از بین ده ها ملا تنها چند نفر در هر دوره این وظیفه را بر عهده می گرفتند. در زمان ما هیچ مکتب خانه ای در دیزباد نبود و نسل من مکتب خانه ندیده و آن را درک نکرده است ولی قبل از تاسیس مدرسه، مکتب خانه ها مشعلداران علم و فرهنگ روستا بودند که ماموریت آموزش قران که در زمان های قدیم پایه آموزش و نشر دانش محسوب می گردید را بر عهده داشتند. فرستادن بچه ها به مکتب خانه تکلیفی الزام آوربر عهده خانواده نبود، نه در دیزباد و نه در هیچ جای دیگری، ولی اکثرا بر این عقیده بودند که رفتن بچه ها به مکتب سبب می شود تا آنان بهتر به تکالیف شرعی خود واقف گردند و با مانوس شدن با قران، انسان های خدا ترس، با تقوا و عفیف بار آیند. هدف اصلی، آموزش قران بود ولی با یادگیری حروف الفبا و قرائت قران، خود به خود توانایی خواندن متن های ساده غیر قرانی نیز برای شاگردان میسر می گشت. به قول مولانا:
قصد در معراج دید دوست بود در تبع عرش و ملایک هم نمود
نمی دانم از کجا این باور غلط سرچشمه گرفته بود که پسران مجاز بودند قرائت و هم کتابت، یعنی خواندن و نوشتن را با هم بیاموزند ولی دختران فقط مجاز به آموزش قرائت بودند و یادگیری نوشتن برای آنان ممنوع و یک نوع تخلف شرعی به حساب می آمد. البته در این باب در دیزباد اندکی با تساهل و تسامح بر خورد می شده است. داستان های زیادی در تاریخ مکتب داری ایران وجود دارد که چه انگشتان ظریفی به خاطر در دست گرفتن قلم و آموزش پنهانی نوشتن، به طرز وحشتناکی بین دو مداد یا دو چوب نازکی که به همین منظور زیر تشکچه ملا ی مکتب قایم بود، مورد آزار قرار گرفته و فلج شده اند. بر اساس فتاوی آن روز، استدلال این بود که اگر دختران کتابت بیاموزند احتمالاٌ نامه های عاشقانه خواهند نوشت که این خود می تواند موجب رواج بی عصمتی شده و معصیتی بزاید که عرش را به فرش آورد، پس تا کار از کار نگذشته است باید کاری کرد و جلو این تخطی را گرفت و گر نه غیر قابل جبران خواهد بود. به قول استاد سخن:
سرچشمه شاید گرفتن به بیل چو پر شد نشاید گرفتن به پیل
. مکتب خانه های دیزباد مختلط بوده اند ولی سعی بر این بود تا حتی الامکان بعضی اصول رعایت شوند، مثلاٌ توصیه می شد تا عورتینه ها (دختران) آیه های عمه جزو را تا می توانند آرام و زیر لب تکرار کنند تا صدایشان از خانه به بیرون نتراود و خدای نخواسته گوش نامحرمی را ننوازد و ناخواسته او را به گناهی نیالاید که مستوجب عقوبتی بشود نا بخشودنی. تشکیل یک مکتب خانه کاری بسیار ساده و بدون تشریفات بود. داشتن یک اتاق بزرگ و معمولی برای آن کفایت می کرد. مهمترین عامل، وجود ملایی بود که بتواند از عهده این مهم بر آید. والدین، مکتب بچه ها را بر اساس فاکتور هایی مثل معروفیت و شهرت ملا، فاصله خانه تا مکتب و احتمالا داشتن خویشاوندی با مکتب دار انتخاب می کردند. مکتب ها هر سال حدودآٌ شش- هفت ماهی فعال بودند و بچه ها هر روز با تشکچه ای که ترجیحاٌ از پوست گوسفند بود ( به دلیل گرم و نرم بودن ) به مکتب می رفتند. در مکتب ملا یا آخوند، صاحب قدرتی بلا منازع بود.اگر چه ملایان مکتب دار دیزباد اکثرا افراد خوشنام، با اخلاق و سلیم النفس بودند ولی طبیعت وظیفه ایجاب می کرد که خود را در چشم دانش آموزان خشن و سختگیر بنمایانند و ترکه هایی با اندازه های متفاوت برای فاصله های متفاوت از مهم ترین ابزار کار و وسیله اعمال اقتدار آنان بود که در زیر مسند خود پنهان می کردند. یکی دیگر از آداب مکتب داری رعایت حق ارشدیت برای متقدمین و قران آموزان قدیمی نسبت به متاخرین وتازه واردین بوده که شباهت زیادی به نحوه مدیریت مدارس اینگلیس در آن زمان داشته است!. یکی از دانش آموزان پسر که هیکلی درشت تر و چهره ای عبوس تر داشت به عنوان دستیار افتخاری ملا و به اصطلاح مفسر ( مبصر) کلاس برگزیده می شد. روش آموزش کلاٌ سنتی و حوزوی بود. بین تشویق و تنبیه هیچ موازنه ای در کار نبوده و تنبیهات همواره بیشتر و پر رنگ تر اعمال می شدند. در آن زمان، اصولا تنبیه بدنی را بسیار مفید تر و موثرترازهر وسیله دیگری برای آموزش و پرورش کودکان می دانستند. ادبیات ما پر است از اشعار و آموزه هایی که چوب استاد را حتی نعمتی برتر از مهر پدر به حساب آورده اند. ملا ها ی مکتب دار در همان اولین روز ورود دانش آموزان، مجوز هر گونه سختگیری و شقاوتی را از پدر و مادر بچه ها دریافت می کردند با این جمله معروف که " ملا، گوشت و پوستس مال شما و استخوانش مال ما". سختگیری های اخلاقی، یکی از امتیازات ملایان محسوب می شد و هر ملایی در این زمینه بیشتر سخت گیری می کرد مطلوب تر بود. کلاس جای شوخی و خنده نبود. باید عبوس بود و ترسان، نه ملوس و خندان. بعضی از ملا ها به دنبال بهانه ای بودند تا در آغاز کار، خودی نشان بدهند از سنگدلی و بی رحمی. بهانه هم که ماشاالله کم نبود. تقریباٌ هر روز "چغوک زرد" خبری از یکی دو نفر دانش آموز خاطی را به ملا می رساند. تازه اگرهم ملا به درستی نمی دانست چرا بچه ای را کتک می زند، بچه می دانست که چرا کتک می خورد. بالاخره از زمان ترک کلاس در روز گذشته تا این لحظه که کتک می خورد حتماٌ خطایی از او سر زده بود. یا به حرف مادرش گوش نکرده بود، یا اضافه از حد لازم فضولی کرده بود یا خواهر و برادر کوچکتر خود را آزرده بود و یا به شگمبه قورمه ( با فتح قاف) سری زده بود و یا ده ها مورد دیگری که این چغوک زرد همه جا حاضر، خبرش را به ملا داده بود و او قلباٌ وملتمسانه کیفر خواست خود را قبول داشت ولی قول پشت قول، که تکرار نخواهد شد. یکی از دلایل مهم ترک تحصیل همین تنبیه های خشونت باری بود که البته در دیزباد هم زیاد اتفاق می افتاد. دانش اموزان ضمن احترام توام با ترسی که به ملای خود می گذاشتند، گاهی هم مکلف به انجام وظایفی مثل جارو کردن خانه ملا و یا آوردن کوزه ای آب و یا حتی ریختن علوفه در آخور گاو و گوسفند می شدند که البته چنانچه از حد عادی تجاوز نمی کرد مسئله مهمی نبود و والدین نسبت به آن اعتراضی نداشتند. به هر تقدیر، ملا در مکتب خانه خود بر مریدان کوچک خود خدایی می کرد. قبل از همه باید حروف الفبا آموخته می شد ، آن هم با قرائت قرانی آن. ابتدا تلفظ و شناخت کسره و فتحه و ضمه ومد و تنوین و تشدید، به صورت آهنگین آموزش داده می شد. آموزش عم جزء یا عم جزو، اصلی ترین و روتین ترین بخش کار یک مکتب خانه بود. عم جزو یا همان "سی پره " یعنی "آخرین یک سی ام" قران است که با "سوره نبا" و آیه شریفه "عم یتساءلون " آغاز می شود و به همین دلیل به عم جزو معروف شده است. هر کسی که می توانست عم جزو را بیاموزد فارغ التحصیل موفقی به حساب می آمد زیرا که می توانست قران را به روانی بخواند و خود را مکتب دیده بنامد که البته افتخار کمی هم محسوب نمی شد. آموزش حروف ابجد و حطی و......نیز از آموزه های دیگر مکتب خانه ها بود که بر اساس آن، حروف ارزش گذاری عددی می شدند که کاری بسیار جالب، کاربردی و تا اندازه ای هم، به قول امروزی ها فان بود.
ادامه مطلب ...
«دیزباد وطن ماست»- شرکت سهامی فرش ایران در اواخر 1314 به دستور رضاشاه و به منظور ارتقا کیفی صنعت فرش ایران تاسیس شد. یکی از اهداف آن ایجاد اشتغال برای زنان و مردان روستایی بود تا در زمان فراغت از کار زراعت و کشاورزی، با بافتن فرش های مرغوب ( با همکاری شرکت فرش) هم به اقتصاد خانواده کمک کنند و هم زمینه رونق بیشتر صادرات فرش را فراهم آورده ودر نهایت به اقتصاد مملکت یاری رسانند. استفاده از کودکان در این زمینه مطلقا مورد نظرنبود زیرا به موازات آن، قانونی وجود داشت به نام قانون کار، که ماده ای از آن اشعار می دارد که کودکان تا سن قانونی حق کار در کارگاه ها و موسسات تولیدی را ندارند، قانونی که البته تا به امروز هیچ گاه به آن اعتنایی نشده و سلامت روحی و جسمی بسیاری از کودکان همواره در لابلای چرخ تولید سرمایه داری به یغما رفته و ناجوانمردانه بلعیده شده است. بعد از تاسیس شرکت فرش، احتمالاٌ چیزی حدود 5/1 سال طول کشیده است تا اعتبارات و زیرساخت های لازم برای اجرایی شدن مصوبه مذکور فراهم آید. شرکت تصمیم گرفت تا در صورت تمایل روستائیان، مربیان ماهر همراه با کارگاه های قالی بافی و مواد لازم مثل نخ وتار و پود و رنگ و غیره را در اختیار آنان قرار دهد و سپس فرش های بافته شده را از آنان با قیمت عادلانه خریداری کند تا به تدریج این صنعت در بافت روستا ها نهادینه شود.
بعد از این مقدمه، به سال 1349 بر می گردم، که این جانب در درود نیشابور خدمت سربازی خود را در کسوت سپاهی ترویج و آبادانی سپری می کردم. درود در آن زمان روستای بسیار بزرگی بود که البته علاوه بر داشتن کدخدا، شهرداری و شهردار هم داشت. روستا یا شهری با مردمانی بزرگوار وبا جمعیتی 8000 نفره ( در آن زمان). یک مدرسه شش کلاسه در آنزمان در درود دایربود با چهار آموزگار ثابت و دو سپاهی دانش دختر، و البته تعداد کمی دانش آموز که شاید از 50-60 نفر تجاوز نمی کرد. در مقابل یکی از شاخصه های چشمگیر درود تعداد کارگاه ها یا کارخانه های قالی بافی آن بود، که به ده ها باب بالغ می گردید. کارگاه هایی اکثراٌ غیر استاندارد و کم نور و نمور. (با موافقت اداره ترویج کشاورزی و با حکم اداره کار نیشابور، یک بار وظیفه ای به اینجانب محول شد تا گزارشی از وضعیت این کارخانه ها تهیه کنم). این مکان ها که بسیاری شان همان اسطبل های قدیمی بازسازی شده و یا نشده بودند متعلق به تعداد معدودی متمولین و صاحبان ثروت و مکنت بود که اکثراٌ فرزندانشان در شهر تحصیل می کردند ولی کارگاه هایشان پر بودند از بچه های معصوم قد و نیم قدی که با انگشتان ظریف خود هنر می آفریدند و نقش بر پرده می زدند و در مقابل، آرزوی لحظات نشاط انگیز کودکانه خود را به وادی خاطرات می سپردند تا روزی بیادشان آورد این روز های بیداد را، با قطره های اشکی که از سرحسرت بر گونه هایشان خواهد غلطید، همراه با آهی و افسوسی و دیگر هیچ.
بگذریم، روزی در کوچه به پیر مرد بزرگواری برخورد کردم، در حالی که لباس سربازی بر تن داشتم با دو هشت ناقابل بر بازویم. سلام و علیکی رد و بدل شد و مصافحه ای گرم سبب شد تا مخاطبم با مهربانی بپرسد: بچه کجای ایران هستی؟ و وقتی گفتم: بچه آن ور کوه قجقر، دیزباد، گل از گلش شکفت و انگار گمشده ای را پیدا کرده است. با اصرار و ابرام من را به خانه اش دعوت کرد با این جمله که "با تو حرف ها دارم". قبول کردم و رفتم. دوستی بین ما حاصل شد و من از مصاحبت با این مرد بزرگ همواره استقبال می کردم. خدایش بیامرزد حاج آقا موسوی را که چه بزرگوار بود و چه خوش سخن.
از میان سخنان او دو واقعه مرتبط با دیزباد بر من تاثیر بسیار گذاشت. خلاصه کلام را همان شب در دفتری نوشتم تا ماندگار بماند، همان گونه که در خاطر من تاکنون پایدار مانده است. یکی واقعه دهشتناکی که او خود در نوجوانی شاهدش بوده و نفرت و انزجار آنچه در روز واقعه دیده بود هنوز در گوشه ذهنش باقی مانده بود که به قول خودش: هر گاه رخ می نمود روح او را می خراشید و رخسارش را گلگون می ساخت، به رنگ لاله های کوهساران و خون های به ناحق ریخته شده ان روز لعنتی. من فعلاٌ این جا از ذکر این ماجرای هولناک و تراژیک می گذرم و به رخداد دیگر می پردازم. صد البته، من روایت را پیراسته و حواشی آن را آراسته ام و بر آن عنوان جلسه قدمگاه گذاشته ام و باور را سخ دارم که خواننده عزیز با فراست کافی پیوند و ارتباط آن با دو پاراگراف فوق الذکر را در خواهد یافت.
جلسه قدمگاه-" والعهده علی الراوی" محمد میرشاهی
.در اوایل سال 1316بخشداری زبرخان طی یک فراخوان رسمی از کدخدایان تمام روستا ها می خواهد تا همراه با یکی از معتمدین روستا در جلسه ای در محل بخشداری شرکت کنند و موضوع جلسه را که واگذاری تعدادی دار قالی بافی به روستاها می باشد را نیز به آن ها تفهیم می کند. پر واضح است که موضوع در نشستی در دیزباد با بزرگان روستا مورد کنکاش قرار می گیرد و نهایتاٌ کدخدا طالبعلی همراه با یکی از بزرگان ده به قدمگاه می رود ( بدلیل تشکیک بین دو- سه نام، از ذکر نام بزرگواری که کدخدا طالبعلی را در این جلسه همراهی کرده است صرف نظر می کنم). ضمناٌ کدخدایان مکلف شده بودند تا آمار ساکنین روستا را با تفکیک تقریبی سنی گروه های جمعیتی، تهیه و به بخشداری اعلام کنند تا پتانسیل روستا ها برای پذیرش امکانات قالی بافی معلوم و مشخص گردد.
در روز موعود، جلسه شرکت سهامی فرش تشکیل می شود و بعد از سخنرانی مسئولین مربوطه، که با جزئیات تمام نحوه تعامل شرکت با روستائیان را تشریح می کنند، قرار می شود تا تعداد محدودی کارگاه قالی بافی، همراه با چند مربی که سهمیه بخش زبرخان بوده است را بین روستا ها ی بخش به تناسب جمعیت تقسیم کنند. در حالی که سالن بخشداری را همهمه پر کرده بود و هر کدخدایی تلاش می کرد تا سهم روستای او از این فرصت طلایی بیشتر باشد، ناگهان نمایندگان دیزباد با صدای بلند اعلام می کنند که "ما هیچ تقاضایی برای کارگاه قالی بافی نداریم". مسئولین دیگر روستاها، با حیرت به آنان نگاه می کنند و البته خوشحال از این که سهم دیزباد که روستای بزرگی بود به آنان تعلق خواهد گرفت. بخشدار علت این امتناع را سئوال می کند و پاسخ می شنود که: "بزرگسالان ما وقت بیشتری از رسیدگی به مزارع، باغات و دام های خود ندارند و بچه های ماهم انشاالله قرار است به مدرسه ای که در حال ساخت آن هستیم بروند و تحصیلات جدیده بکنند، لذا دیزباد مکان مناسبی برای بر پا داشتن دار قالی نیست". برای مدعوین جلسه، شنیدن فرستادن بچه ها به مدرسه بیش از امتناع آنان از سهمیه خود، شوک آور بود و لذا سیل پرسشها از چند و چون قضیه آغاز گردید و در مقام آمران به معروف و ناهیان از منکر نصایح دلسوزانه خود را نثار فرستادگان دیزباد نمودند و آن ها را از نتایج معصیت زای این کارخطیر، یعنی فرستادن بچه ها به مدرسه ای که شیطان در هر گوشه اش لانه ای مانع الاخیر بر پای داشته است بر حذر می داشتند. به هر تقدیر، آقایان بر می گردند در حالی که شاید همسایگانمان با خود می گفتند که: دیزبادی اصلاح بشو نیست و اگر خودمان با گوش خودمان نمی شنیدیم باورمان نمی شد که این ها با جسارت تمام مدرسه ساخته اند و می خواهند بچه های معصومشان را "خسره فی الدنیا و الاخره" کنند و آن ها را به جای فرستادن به پای دار قالی و کسب هنر و درامد، به مدرسه ای بفرستند که هیچ چیزی بر آن مرتبت نیست جز رنج بی حاصل دنیوی و معصیت عظیم اخروی. طفلکی، بچه های دیزباد!
دوست سالمند من ادامه داد که: " وجود ده ها معلم دیزبادی در روستا های نیشابور و پیشرفت فرهنگی دیزباد که زبانزد خاص و عام است، نتیجه همان جلسه مهم قدمگاه و تصمیم خرورزانه رهبران شماست. شما رهبران بزرگی داشتید، باید آن ها را قدر بشناسید و نامشان را برصدر بنشانید. اگر در دیزباد بالا، بزرگان شما کارگاه های قالی بافی را- آن روز- بالا می بردند، بدون شک شما امروز، مجبور بودید پرچم مدرسه تان را پایین بیاورید. بیراهه راهی که بسیاری از روستا ها در آن گام زدند، به قدر وسع کوشیدند و مراد نیافتند ".