«دیزباد وطن ماست»- این روایت به زبانی عامیانه توسط خجسته میرشاهی نوشته شده است. روایتی از یک روز عید در روستای دیزباد که نوستالوژی بسیاری از دیزبادی هاست. با هم این نوشته زیبا را می خوانیم.
صبح از خواب بیدار شدیم با شعله صبحانه خوردیم، بابا و مادر صبح زود رفته بودن جماعتخونه. به سه راهی جای خونه سرهنگ محمد که رسیدیم ایستادیم تا عمو شمس که روی خرش کلی هیزم وکنده گذاشته بود رد بشه ،سلام و خدا قوت گفتیم ،جوابمون داد و باریکلا بهمون گفت،هیزم ها را جلو جماعتخانه خالی کرد و رفت .
از دنگ خونه صدای کوبیدن دنگ می آمد و صدای هلهله و شادی و غوغای جوانان با آن تداخل می کرد.
روی پشت بام پسرخاله محمد(علی اکبر) بابام و پسر خاله طالبعلی و نوه دایی محمد (زین العابدین) و چند نفر دیگه مشغول تمیز کردن گندم بودن برای حلیم،اول گندم رو تمیز می کردن، می بردن توی دنگ خونه ،حاجی اسماعیل پای چاله دنگ نشسته بود و گندم ها را با آب نم میزد و در چاله دنگ میریخت و وقتی که له می شدن اونا رو از چاله در می آورد،منصور،عید محمد ،امین،سعید ،مسعود و چند تا از جوانها هم که پشت دسته ی دنگ ایستاده بودن و با فشردن پا اهرام دنگ را بالا میبرند و وقتی که پاهاشون رو از روش بر می داشتن اهرم مثل پتک به روی گندم ها فرود می ومد .
سری به آشپزخانه زدم ،بوی پشم کز داده شده فضا رو پر کرده بود، چندتا گوسفند رو ذبح و تکه تکه کرده بودن و داشتن یک گوسفند رو هم پوست می کردن.
خاله فاطمه و چند نفر دیگه هم داشتن کله و پاچه تمیز می کردن.
رفتم توی هویج خانه ،قزقن های بزرگ پر خمیر بودن. بوی ور آمدگیشان فضا رو پر کرده بود این خمیرها رو صبح سحر واکرده بودن و گذاشته بودن ور بیاد.
مادرم ،عروس خاله لیلا،دختر عمو ماه خانم داشتن خمیرها رو از قزقن ها به تشتهای کوچکتر منتقل می کردن. هرتشت رو برمی داشتن و می بردن به خونه ی یکی از جماعت، که نزدیک تنوربود. تنور کربلایی سبحان ،تنور حاجی آقا،تنور عمو طالبعلی، تنور حسنعلی، تنور عباسعلی رحمانی،.....
سر هر تنور سه یا چهار زن برای کمک بودند.
مردها هم از باغشون هیزم جمع می کردن پشته ای می بستن و می بردن سر تنورها و هر از چند گاهی بنا به نیاز تنورها این کار رو تکرار می کردن.
مادرانمان مشغول پختن نان می شدند و ما هم منتظر می ماندیم تا اولین دسته های نان رو به جماعت خانه منتقل کنیم.
مریم ، زهرا، لیلا، فرشته، فریده،.. دسته دسته نان ها را از سر تنورها به جماعت خانه می بردیم.
توی هویج خانه پارچه پهن کرده بودن و عمه آمنه،عمه بی بی خانم،دختر دایی فاطمه نشسته بودن، نونها رو جلو دستشون می گذاشتیم تا قسمتهای سوخته و پشت نونها رو تمیز کنن.
بعد هم میرفتیم آشپزخانه یک سینی با چند تا لیوان و یک قندون و یک کتری چای یکسر مای ازعمو برات علی می گرفتیم و برمی گشتیم سر تنور.
گاهی هم بانکه ای برمی داشتیم میرفتیم چشمه کومبول تا آب سرد برای سر تنورها ببریم.
مسیر تنورها تا جماعت خانه را چندین مرتبه گاهی آرام و گاهی بدو می پیمودیم.
در راه کریم ،مرتضی،کریم،ناصر،امیرو شهریار و .......رو میدیدیم که هر کدوم به قصد آب آوردن از دهن دو ٱو ،خرها رو به سمت بزه راه هی می کردم.
روی پالون خرها پلاستیک پهن کرده بودن و دو تا مشکو هم انداخته بودن روی اونا و قلاباشون رو به هم انداخته بودن.
از راه رفت خرها رو می تازوندن و از برگشت با خرها مدارا می کردن.
آب آوردن کاری بود که تمام شدنی نبود و حتی غروب و شب هم پدران برای آب آوردن به کمک می شتافتند.
خلاصه خمیرها نان می شد و با مادرانمان ظهر برای نهار به جماعت خانه می آمدیم.
توی جماعت خانه گندم های کوبیده شده رو یک طرف روی پارچه تنک کرده بودن و در طرف دیگه سفره های بنفش و سورمه ای پارچه ای رو برای پذیرایی پیش خدمتها پهن کرده بودن.
عطر خوراک جگرِ عمو علی قلی توی جماعت خونه پیچیده بود و مشام رو نوازش می کرد.
خوراک جگر به اون خوشمزگی رو فقط همون سالها خوردم و دیگه طعمش رو نتونستم مثل اون زمانها از کار در بیارم.
بعد از نهار جماعت خانه را رفت و روب وتمیز می کردیم و به خانه میرفتیم .
شب در صف اول جماعتخانه می نشستم و به قصاید و سخنرانی ها به مناسبت بیست تیر گوش می دادم چای و شیرینی توزیع می شد ،بعد از مناسک به پشت سر خود نگاه انداختم ،کلی از هم ده دیاران از شهر ها آمده بودند،برق شادی در چشمان همه به وضوح دیده می شد، رد و بدل شدن تبریک عید امامت و آرزو کردن بهترین ها برای هم.
همه به خانه ها رفتند الا عمو علی قلی ،عمو مولاداد و عده ای از جوانها که قرار بود تا صبح پای دیگر باشند و حلیم را، چمبه بزنند.
فردا ظهر حلیم و نان پخته شده با هزاران عشق رو میل می کردیم، عطر قیمه ی آمیخته شده با حلیم با روح و روانم بازی می کرد ،هر از چند گاهی صدایی بلند می شد( ٱو خونوک) بله در آن لحظات هم باز هم والانترانی بودند که پی آب سرد تا دهن دو ٱو می رفتند .
ناگفته نماند که تا وقتی که لازم بود، هیزم و کنده برای آتش همچنان آورده می شد .
«دیزباد وطن ماست»- هر چه زمان میگذره و عمرمون بیشتر میشه احساس دلتنگی و پوچی بیشتری می کنم به یاد گذشته های خوب از دست رفته.
وقتى بچه های امروز از ما میپرسند:
شما قبلاً بدون امکانات زندگی میکردید ؟
بدون تکنولوژی بدون اینترنت بدون کامپیوتر
بدون تلفن همراه بدون ایمیل
باید جواب بدیم:
همون جور که نسل امروز میتونن
بدون دلسوزی بدون خجالت بدون احترام
بدون عشق واقعی بدون فروتنی زندگی کند.
ما در دوره ای که داشتیم بعد از مدرسه برای آوردن علف . آوردن آب از سر چشمه و آب دادن گاو و گوسفند کمک پدر و مادرمان می کردیم بعد تند تند مشقهایمان را مینوشتیم بعد وبا رفیقامون تا وقت شام بازی میکردیم بازی واقعی!
ما با دوستان واقعی بازی میکردیم نه دوستان مجازی
ما خودمان با دستهایمان کوبلن؛ بافتنی، عروسک دوری با پارچه های اضافی و گلهای رنگارنگ با کاغذ گراف می ساختیم !!
ما تلفن همراه و دی وی دی و پلی استیشن و کامپیوتر شخصی و اینترنت نداشتیم.
زمان ما در مغازههایش با خط درشت ننوشته بود: «لطفا فقط با کارتخوان خرید کنید»!
دو تا مغازه بود زنده یاد محمد اسماعیل عطار و امامقلی عطار یک دفتر نسیه داشت برای آنهایى که دسترسی به پول نداشتن
زمان ما تختخواب مُد نبود ولى خوابیدن تویِ رختخوابهای گُل گُلی در بهارخواب، ایوان و پشتِ بام، از هر خوابی شیرینتر بود!
ما موبایل نداشتیم ولی در عوض، با صدای تنین انداز بلند گوی مخابرات ما را صدا میزدند بک دیزباد بود و یک تلفن! بعد هم که خانه ها تلفن دار شد درِ خانۀ همسایه و فامیل باز بود تا هر وقت به هرجا که میخواستیم، تلفن کنیم و احوال بپرسیم و خبر بگیریم!
خانوادههایمان به علت ترافیک سنگین و ... دیر به مهمانیها نمیرسیدند عیدها هیچکس شام و نهار رو خونه ی خودش نمیخورد همش با دعوت بودیم یا دعوتی داشتیم و برای کمک به هم زودتر میرفتبم که برای آشپزی کمک حال هم باشیم ...
خیلی کم برنج میخوردیم و از برنج پاکستانی خبری نبود
ما لایک کردن بلد نبودیم ولی در عوض، نسلِ ما نسل مهربانی و دلجویی بود ...
ما بلاک کردن نمیدانستیم چیست؛ نسلِ ما نسل دلهاى بیکینه بود؛ در مرام ما قهر و کینه جایى نداشت ...
در زمان ما کسی نمیدانست پیتزا چیه یا کسی پیتزا برایمان نمیآورد دمِ در؛ اما طعمِ اون کؤر یا برنج که روی یک نون می ریختن و همه ی افراد خانواده دور هم میخوردیم چه لذتی داشت .
زمان ما فست فود نمیدونستم چی هست ولى یک لقمه نون و پنیر و سبزى یا یک لقمۀ کوکو و کتلت یا حداکثر ساندویچ تخم مرغ و خیارشور و گوجه فرنگى با پپسی شیشهای که محمود رحمانی میآورد که هنوز هم مزهاش زیر دندانمان است چه لذتی داشت .
ما نسلی بودیم که در مراممان حقه و نیرنگ و آدمفروشی نبود و به هم فخر نمی فروختیم.
ما جشن تولد نداشتیم اصلا از سن و سالمان خبر نداشتیم ولى در عوض واقعا شاد و لبهامون واقعا خندان بود .
ما عروسی را به جای هتل و تالار و سالن در بهداری و سر غرغو برگزار میکردیم و تا ساعت دو یا سه صبح فقط به فقط شاد بودیم و میرقصیدیم و خیلی خوش مىگذشت...
ما چراغ مطالعه نداشتیم ولى در عوض، مشقهایمان را زیر نور چراغ گردسوز و در کنار علاءالدینی که همیشه رویش یک کتری همراه با قورى چایی خوشعطر بود، مینوشتیم ...
ما مبل روکش شده نداشتیم ولى پُشتی و پتویِ ملافه سفید دور تا دور اتاق بود تا هر وقت مهمان سر رسید، احساس راحتی کند!
ما اگر کاسۀ سفالی را در شیطنتها و بازیهایِ کودکانه میشکستیم، مادرمون دعوامون نمیکرد؛ تازه برامون اسفند دود میکرد، تخم مرغ میشکست و میگفت قضا بلا بوده، خدا رو شکر که به کاسه گرفت و خودت چیزیت نشد!
ما هزار جور پزشک متخصص و داروخانه نداشتیم؛ چایی نبات و ریشه کاسنی دوایِ هر دردی بود ...
ما خاله ماه نسا و عمو محمدی داشتیم که هم سلمانی بودند و هم دکتر همیشه پکیشون دستشون بود هر کس احساس کسالت داشت رگشو میزدند و خوب خوب میشدند .
ما زمانی داشتیم که اگه سرمان میشکست سپیس خرد میکردیم و آبشو را روی زخم میریختیم یا روی زخممون خاک میریختیم.
ما از ذوقِ یک چکمه پلاستیکی زرد با آبی رنگ ؛ یک پاککُنِ عطری ، یک مداد سوسمارنشان، یک جعبۀ مداد رنگی، و یک دفترچۀ نقاشی تا صبح خوابمان نمیبُرد!
ما از عیدی گردو ؛ کشته ؛ و پول 5 ریالی توقع بیشتری نداشتیم .
ما نسلی منحصر به فرد بودیم؛ چون آخرین نسلی بودیم که مطیع پدر و مادر بودیم و اولین نسلى که مطیع فرزندانمان شدیم ...
تاریخ دیگر مثل ما را نخواهد دید ...
تاریخ نوزدهم تیر ماه 1400
«دیزباد وطن ماست»- روز گذشته اعضای شورای اسلامی دیزباد با حضور در دفتر دکتر سلیمانی مدیر شبکه بهداشت شهرستان زبرخان، در خصوص بهسازی ساختمان خانه بهداشت دیزباد(بهداری) به بحث و تبادل نظر پرداختند.
به گزارش دیزباد وطن ماست، به نقل از روابط عمومی شورای اسلامی دیزباد در این نشست هر دو طرف بر لزوم بهسازی ساختمان مذکور و ارائه خدمات بهداشتی، درمانی تاکید کردند و مقرر گردید این مهم با همکاری دوجانبه در آینده نزدیک محقق شود.
«دیزباد وطن ماست»- سیلم بدخشانی در واکنش به تصویری که مربوط به یکی از کوچه باغ های دیزباد است، متن زیبایی نوشته که با هم آن را می خوانیم.
حیف که دیر بیدار شدم، این دری که در این عکس دیده می شود و دیوار چینی شده، تا چند ماه پیش یک در شکسته ای بود که آنجا در گذشته ی نه چندان دور کارگاه درودگری عمو حسن(کربلایی نجم الدین شاه) بود و هر بار که خواستم از خرابه اش هم عکس بگیرم یادم می رفت. البته من یادم نمی یاد ولی بزرگتران برایم از این کارگاه تعریف کرده اند. از مغازه های قدیمی دیزباد تنها یک مغازه بسته زیر جماعت خانه بود و حالا خراب شده، یکی در نزدیکی خانه ی حاجی آقا دارافرین، یکی مغازه شادروان محمد اسماعیل میرشاهی، دیگری امامقلی م، عطار و از مغازه کوچک شادروان حاجی آقا کردی در بالا ده یادم هست همچنین قصابی شادروان دایی عباس رحمانی ( زیر خانه شادروان دایی جان فرخشاه) یاد این سفرکردگان بخیر.
در ادامه دیزبادی دیگری می نویسد: مغازه دیگه که حداقل بنده یادم می آید را یادآور می شوم، قصابی شادروان حسن قربان (گلاب) داد می زد گوساله ،گوشت گوساله،
مغازه زنده یاد نجم میرشاهی، سر راه مدرسه بود، ده شاهی میدادیم و جیبمونو پر تخمه می کرد و یا( ۱۵تا۲۰عددگردو می دادیم).
خیاط خونه شادروان قربانعلی(خیاط)، نجاری شادروانان عمو کربلایی لطفعلی و استاد تقی، محمداسماعیل نجار که برای درست کردن کاردستی مدرسه و غیره ضایعات چوبها را از آنها می گرفتیم، مغازه همه کاره محمد سلمانی (سلمانی و کشیدن دندان و...) سرم را سرسری متراش....
و در آخر کارگاه سفیدگری، حلب سازی، چراغ سازی ،بش زنی، پدر بزرگوارم و خیلی دیگر از عزیزان ،که در جمع ما نیستند. نه تنها خودشان،، بلکه از محل کسب و کارشان
هم اثری نیست!!
«دیزباد وطن ماست»- با پیگیری های انجام شده، واکسیناسیون دیزبادی ها در محل بهداری دیزباد صورت گرفت. به گزارش تصویری روابط عمومی خانه هلال توجه فرمایید.