«دیزباد وطن ماست»- جشن و چیدمان یلدایی بچه های مدرسه دیزباد
«دیزباد وطن ماست»- با همدیگر بخش دوم از مستند دیزباد را ملاحظه می کنیم.
«دیزباد وطن ماست»- مستند شماره 1 مدرسه دیزباد را با هم به نظاره می نشینیم.
«دیزباد وطن ماست»- مدرسه دیزباد مملو از خاطره های دیزبادی هاست. خاطره هایی که غالب آن ثبت نشده اند و کم کم از خاطره ها محو می شوند. اما این خاطره که به زبان یکی از دانش آموزان آن مدرسه نوشته شده را با هم می خوانیم.
خاطره ای از کلاس چهارم ابتدایی زنگ ریاضی معلم خانم گل نبات بود.گفت کی میاد پای تخته؟
منم خیلی با شهامت دست بلند کردم من را برد پای تخته درس ریاضی بپرسه. روتخته نوشت 25 تقسیم بر 5 ؟؟ جواب بده ؟؟
حالا من هر چی فک کردم بلد نبودم.
می گفت بنویس منم دست وپا میلرزید و هیچی بلد نبودم. من را دعوا کرد و گفت باید بری زندان؛ به مبصر کلاس گفت برو اقای عراقی یا اقای نجم را بگو بیان.
;منم می ترسیدم و شرو به گریه کردن و التماس خانم یاد می گیرم ولی اومدن خانم گل نبات با عصبانیت گفت ببرینش زندان تا شب همونجا باشه شب را همونجا بخوابه.
بیشتر ترسیدم. من را بردن زندان و تا عصر که زنگ خانه ها خورد همه رفتن بعد آقای نجم الدین در را باز کرد.
من را اورد بیرون; چشما پف کرده و قرمز ;مدرسه دو تا در داشت منظور از زندان هم در اخر سالن مدرسه سمت در پشت که یک اتاقی بود بشکه های نفت و چلیک های نفت و بخاریها و لوله های بخاری و همه اونجا بود و خیلی هم تاریک بود. هیچ پنجره ای نداشت اتاق مثل گورستان تاریک بود.
بوی نفت می داد و می گفتن اونجا مار داره. به اسم زندان مدرسه بود. هرکی درس بلد نبود و یا مشق نمی نوشت و شلوغی می کرد تو مدرسه جاش تو زندان بود.
این هم خاطره من از مدرسه با خانم گل نبات با درس ریاضی : الان دیگه یاد گرفتم منا زندان نبرین خانم معلم *
«دیزباد وطن ماست»- فرخ میرشاهی در باب گذشته دیزباد متنی را تنظیم کرده که با هم در این نوشتار مرور می کنیم.
زمانهای قدیم مدرسه دیزباد برای خودش برو و بیایی داشت یادمه کلاس اول و یا دوم دبستان بودم. قرار بود رییس فرهنگ نیشابور برای بازدید به مدرسه ناصر خسرو دیزباد بیاید. آخر، مدرسه دیزباد یکی از مدرسه های نمونه ایران بود و حتما هم شنیدید که در سازمان یونسکو روستای دیزباد و مدرسه اش به عنوان یک روستای نمونه به ثبت رسیده است.
کاری ندارم آمدن رییس فرهنگ به دیزباد جنب و جوش خاصی نه تنها در مدرسه بلکه بین مردم بوجود اورده بود و همه جا صحبت از آمدن رییس فرهنگ بود. طبیعی بود که مدیر مدرسه دیزباد و معلمها به تکاپو بیفتند. ماها که بچه تر بودیم برامون اب و هوای دیگری داشت .
صبح شده بو د بابام که مدیر مدرسه بود همه رو از خواب بیدار کرد و گفت پاشین که امروز روز مهمی در پیش داریم و کار هم زیاد داریم البته همه چیز از قبل برنامه ریزی و هماهنگ شده بود.
همه از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحانه خوردن لباسهایی را که بی بی (ما به مادرمان چون سید است بی بی می گوییم) از شب قبل آماده کرده بود برمان کردیم. بابام چون باید زودتر می رفت از خانه خارج شد و ما بچه ها بعد از اینکه بی بی لباس پوشیدنمان را چک کرد به مدرسه فرستاد.
سرتونو به درد نیارم ما از خانه خارج شدیم و رفتیم به طرف مدرسه. خانه ما در کوچه دروازه واقع شده بود. شب قبلش بارون آمده بود و کوچه دروازه هم مثل بیشتر کوچه های دیزباد شیبی تند دارد. وقتی باران میاد حسابی پر گل و لای میشه.
حالا ما هم که لباسهای قشنگمان رو برمان کرده بودیم باید خیلی مواظب می بودیم. بعدهاکه کمی بزرگتر شدم همیشه برایم سوال بود که این همه کو های سنگی مثل لوکه تو دیزباد هست، چرا مردم کوچه ها رو سنگفرش نکرده اند. خوبی سنگ فرش اینه که هم چهارپایان بدون اینکه ثم شان لیز بخوره میتوانند تو کوجه ها راه بروند و هم اینکه ما لباسهامون گلی و کثیف نمی شد.
همین طور که به طرف مدرسه در حرکت بودیم دختر و پسرها رو میدیدیم که خیلی خوشگل و مرتب با لباسهای قشنگشان به طرف مدرسه در حرکتند.چون همه مون دور و یا نزدیک قوم خویش بودیم با خنده و شادی به هم می پیوستیم. نزدیکیهای خانه اصغر صفر و یا زیر خانه عقیل یک کوچه است که تقریبا شیب تندی دارد. پام لیز خورد و با خودم گفتم که وای فاتحه لباسم خونده شد که خوشبختانه یکی از بچه هادستم رو گرفت که نیفتم .
ما به ته ده رسیده بودیم. نزدیک دکان امامقلی بودیم. دیدیم چند تا از قو م خویشها رو پله های جلو دکان ایستاده اند. از تاق نصرت صحبت می کردند من همیشه وقتی می خواستم از جلو دکان رد بشم ترجیحا از پله ها استفاده می کردم. آنروز اونجا یک کم شلوغ بود. ما هم که تعدادمون زیاد شده بود. مجبور شدیم از قسمت پایین پله ها بریم و چون دیشب آنروز باران امده بود زمینها حسابی خیس شده بود. یهو یکی از بچه ها که پشت سر ما راه می رفت پاش لیز میخوره و میفته و میزنه زیر پای ما و بالاخره چند نفری رو زمین پلاس می شیم. یادم نیست چه جوری خودمان را تمیز کردیم. ولی حالمون حسابی گرفته شده بود.
همه سر کلاس مرتب نشسته بودیم و آماده رفتن به سر مزار.
در اون لحظات جنب و جوش خاصی در تخت بالا که مخصوص دختران و تخت پایین که مختص پسران بود وجودداشت. یکمرتبه زنگ مدرسه به صدا درامد، فهمیدیم که وقت رفتن است زمزمه در داخل کلاس شروع شد. اقا معلم بعد از ساکت کردنمان گفت که باید یک کمی صبر کنیم. چون از قرار معلوم اول باید کلاسهای بالاتر می رفتند و تا نوبت ما میرسید هنوز کار داشت.
معلم ما رفت بیرون دم در ایستاد تا نوبت کلاسش شود گاهی اوقات صدایش می امد که به دانش اموزان برای رعایت انظباط هشدار می داد. ما هم که تو کلاس بودیم شروع کردیم به بازی های مختلف مثل گل پوج، سه به سه قطارو ... و عده ای هم مثل من ساکت و ارام نشسته بودند.
فکر کنم چند ده دقیقه ای گذشت تا نوبت ما شد. معلم که بیرون بود در رو باز کرد.بعد از بر پا گفتن مبصر کلاس معلمون رو به دخترها کرد و گفت به ترتیب از نیمکت جلو ارام بیایید بیرون و تو صف بایستید. یک مرتبه سر و صدای شاگردان بلند و بلندتر شد. بعد از دعوت به ارامش بوسیله معلم دخترها کم کم ازکلاس بیرون رفته و تو صف ایستادند.
همه کلاس مرتب و منظم بیرون ایستاده بودیم. گفتند که باید حرکت کنیم . همه ارام و با نشاط براه افتادیم. از جلو دکان «نجمینشاه» که رد می شدیم بیاد بیا اب نبات چوبی هایش افتادم که رنگی رنگی بودند. من یکدفعه خریده بودم و بعد از تیکه تیکه کردن با چند تا از همکلاسیها نوش جان کرده بودیم.
همینطور که می رفتیم بعضی از قوم و خویشها را می دیدم که برای ماها دست تکان می دادند از جلو دکان محمد اسماعیل که مملو از ادم بود رد شده و از طریق کوچه باغ به سرمزار رسیدیم.
سر مزارحسابی شلوغ بود. تمام معلمها، کدخدا و بهمچنین خیلی از مردم برای خوش امدگویی اونجا جمع شده بودند. این بخشی از توصیف یک روز مهم در دیزباد بود که به زبان عامیانه توسط فرخ میرشاهی به رشته تحریر درآمده بود.