«دیزباد وطن ماست»- یکى بود ، همه بودند ، ما هم بودیم. در دیزباد دخترکى بود که نسا نام داشت. قدش به قد من بود و لى بلند تر می نمود. در تابستان لباس دخترانه اى به تن داشت که با یک پارچه کرباسى که روى شانه اش مى انداخت و در روى شانه دیگرش آنرا یا گره می زد و یا سنجاق ، خود را می پوشاند.
همه بچه ها در دیزباد کمک خانواده خود بودند و پسرها و دخترها تقریبا با کارهاى مشخص بخشى از کارهاى تابستانى را به عهده می گرفتند. مال چرونى در باغها ساده و سرگرمى خوبى براى کودکان در آن زمان بود. این کار، کارى بود که هم دختر ها و هم پسرها می توانستند بدون دغدغه خانواده ها انجام دهند. سرگرمى هاى همراه آن، ماهى گیرى در رودخانه، کبک گیرى در کوه، به دنبال تخم پرندگان گشتن و در زمان برداشت محصول در کوه ها، به پى درو رفتن، نخود دولمولى کردن و....در پایان فصل میوه، چاه سیب کندن و از این نمونه برنامه ها نوجوانان را تشویق به مال چرونى میکرد...ولى همه از یک چیز میترسیدند. که نامش محندعلى .. بود و کارش نگهبانى باغها.
نسا را میشناختم و او مانند دیگر نوجوانان، نیز در زمان تعطیلات مدرسه کارى را در خانه انجام می داد او در این هنگام تنها گاو شان را به چرا می برد.
شاید در مدرسه با نام او آشنا شده بودم ، چون زمان ما که بیش از دویست نفر دانش آموز به مدرسه مى آمدند، همه نام هم را می دانستند. ولى سبب برخوردم با نسا در تابستان این بود که چون بارها، ما که با گوسفندانمان به جاده پشت حیط می رسیدیم، یک گاو تنها بدون صاحب در مسیر راه در حرکت بود و زمانى که ما به گاو می رسیدیم همراه با سایر حیوانها، بز و گوسفندها به راه خود ادامه مى داد.
گاهى این گاو را از قافله جدا می کردیم و گاهى گاو خودش به راه دیگر می رفت. کم کم فهمیدم که این حیوان از دختر بازیگوشى است که همچنان در کنار جاده از دور گاو را پائیده ولى خود به دنبال پروانه هاى کنار جاده می دود.
بارها به نزد او می رفتم و او را وادار می کردم که تند تر راه رود..... ولى او عادت داشت که همچنان سرگرم آنچه دوست داشت باشد، حشرات بزرگ مانند ملخ را بگیرد، پروانه ها را بگیرد و ....و یا گلهاى کوچک کنار جاده را جمع آورى کرده و گاهى خم شود و آنها را ببوید......
بیشتر وقت ها ماکه از بالاده مى آمدیم او را در جاده پشت حیط روبروى باغهاى ته در می یافتیم و تا گدار بازه ده همراه بودیم. او تنها در این فاصله به بازیگوشى خود میپرداخت ....
گاهى که به گدار میرسیدیم او گاوش را جدا می کرد و از راه پشت گدار به راه کوهى گذشته و راهش را ادامه می داد...... این راه به کلاته ها و به شاهمرغى و التنزوم (اورته نظام) مى رفت و او گاو خود را براى چریدن به این کلاته ها مى برد.
در راه به پرسش هاى من که در بالا ها چه می گذرد پاسخ می داد و تعریف می کرد که کاریز ها با چاه هایشان وجود دارد که وقتى از بالا نگاه کنى هول می کنى. در داخل چاه ها کبوتر هاى چاهى لانه دارند. در آنجا بزنقوره وجود دارد و او زیاد تیر بزنقوره دیده است ، کبک ها می خوانند و .....
روزى از من پرسید که آیا میتوانم او را همراهى کنم و همه با هم به کلاته ها برویم....؟
پرسیدم محند على از آنجا ها می آید ؟ با پاسخ منفى او خوشحال شدم و به سوى کوه حرکت کردیم.
گاو راه خود را بلد بود و ما باید گوسفند و بز هاى پر رو را سر به راه می کردیم. و همینگونه سرگردان در لبلاى دره و تپه ها می گشتیم. ...... به کلاته اى رسیدیم ....
نسا از من پرسید که آیا می خواهى کبوترهاى چاهى را ببینى با خوشحالى پاسخ مثبت دادم....
....... ، او گفت حالا که گوسفند ها خوابیده اند می توانیم به طرف چاه هاى کاریز رویم و گبوترهاى چاهى را ببینیم.
او از پیش و من از پس او ، به نخستین چاه که رسیدیم، کفت بیا و در روى تپه هاى خاک کنار دهانه چاه به ایست. ....
.....نسا سنگ کوچکى را به داخل چاه انداخت ، ....صداى پرپر و پریدن کبوتر ها از داخل چاه مى آمد. لحضه اى بعد کبوتر ها یکى یکى و یا دو تایى از چاه بیرون می پریدند.
تعجب زده پرسیدم که تو از کجا میدانستى که کبوتر ها در چاه لانه داند. گفت که خانه کبوتر چاهى همیشه در چاه است ....
گفتم به چاه دیگر رویم ، ..... و رفتیم.
....از من پرسید که آیا میخواهى یک کبوتر بگیرى ، گفتم نه، میترسم به چاه بیفتم ، .....
گفت من برایت می گیرم.....
.... باز با حیرت به او نگریسته که او چگونه با کفش دم پائى نیمه پاره اش میتواند داخل چاه شده از چاه پائین رود و اگر در چاه افتد من که نمی توانم او را بیرون آورم ، از چه کسى کمک بگیرم .... و با چندین پرسش دیگر که در ذهنم می گذشت به او گفتم که شاید بهتر باشد وقتى تعدادمان زیاد باشد برگردیم و کبوتر بگیریم......
او بالبخندى گفت که کبوتر چاهى گرفتن براى او آسان است و لازم نیست که براى اینکار او به داخل چاه رود........
من همچنان به او نگاه میکردم که او چگونه این کار را خواهد کرد..... گفت بیا به نزدیک چاه رویم.....
در دیزباد معولا دهنه چاه هاى قنات ها بسته نیست و همیشه براى اینکه گاهگاهى چشمه را لاى روبى کنند از این دهانه هاى چاه لاى ها را با استفاده از چرخ چاهى که در دهانه چاه استوار می کنند، با طناب و سطلى لاى ها را بالا می کشند و در نتیجه خاک اول که از چاه کنى است به همراه خاک هاى لاى روبى در پیرامون دهنه چاه بگونه اى پراکنده هستند که تپه هاى کوچکى را که انگارى دهانه اتشفشان کوچکى هستند را تشکیل می دهند. .....
نسا به لبه چاه نزدیک شد و جاى پایش را استوار کرد که از داخل کفش دم پایى پایش لیز نخورد و به چاه پرتاب شود ......براى من نیز جایى را نشان داد که در آنجا بنشینم و براى کبوتر گیرى کمکش کنم.
من همچنان با هزار پرسش آنچه که نسا می خواست انجام می دادم. نسا آن چادرى که بر روى شانه اش بود را باز کرد و در کنارش گذاشت. .... او پیشتر گفته بود که سرو صدا نکنیم و از زیر پایمان نباید سنگى در چاه افتد. ... بالاخره هردو در کنار دهنه چاه نشسته بودیم و من داخل چاه را که نگاه میکردم ، قعر چاه تاریک بود ....
نسا در جایى از لبه چاه نشسته بود که با من در دست راست او که در کنار لبه چاه بود، نسبت به مرکز دهانه چاه زاویه عمودى تشکیل می داد.
نسا با اشاره به من آماده باش داد و من هراسان منتظر این بودم که می خواهد چکار کند .... پس از سکوتى نسبتا طولانى یک سنگى را داخل چاه انداخت. همینکه صداى پرپر کبوتر ها از داخل چاه به ما نزدیکتر شد به ناگاه همان پارچه اى را که روى شانهاش انداخته بود و اکنون روى زانوانش قرار داشت را به گونه اى روى دهانه چاه پرتاب کرد که کبوترانى در هنگام بالا آمدن از قعر چاه در دهانه چاه در چادر نسا گیر گرده به دام افتادند..... نسا از من خواست که کمکش کنم که چادرش را بسوى خود کشیم.
..... چادر را که مچاله کرده بودیم به کنارى آوردیم.
سه کبوتر در لابلاى آن گیر گرده بودند. نسا چادر را باز بسوى خود کشید و برداشت تا از کنار لبه چاه دور شدیم.......
کبوتر اول که بدستش آمد را رها کرد و یا که خود کبوتر پرید. کبوتر دیگر را به من داد و سومى را خودش نگه داشت. ...
هر کدام کبوترى داشتیم ....
او پرسید که می خواهى هردو کبوتر مال تو باشد ، گفتم که یکى هم خوبست ...
گفت حالا میخواهى چکارش کنى ، گفتم شاید مانند جوجه ببریم خانه کبابش کنیم ....
......می گفت که کبوتر بزرگ معلوم می شود ولى گوشت ندارد.....
بالاخره به این نتیجه رسیدیم که خوبست کبوتر ها را آزاد کنیم ، چون به نظر نسا یکى از آنها هنوز جوجه بود ....آن کوچکه اتفاقا دست من بود و نسا او را در دست من ناز می کرد و ...
تا اینکه خواستیم برگردیم ... با کبوترها به دهانه چشمه برگشتیم. به کبوترها نگاه می کردیم. هردو کبوتر با چشمان گرد و نگرانشان از ما هزاران سوال داشتند .....
و نسا گفت که ببین که چقدر گناه دارند و تکرار میکرد که بهترست آنها را آزاد کنیم.......
آنها را آزاد کنیم که بپرند. .....
نخست مال خودش را آزاد کرد و به نزد من آمد و پس از ناز کردن کبوتر گفت اگر دلت میخواهد تو نیز کبوتر را آزاد کن.
من نیز دستانم را که کبوتر در آنها گرفتار بودند بالا برده باز کردم و کبوتر..........پرید ........
داستان از پروفسور شاهرخ میرشاهی
«دیزباد وطن ماست»- واقعه اسماعیلی های نیشابور، تکمله ای بر یک واقعه تاریخی نقل شده از سید حسن تقی زاده است. این مقاله دوران تعصبات مذهبی و دوران تاریک تاریخ ایران را نشان می دهد. خوشبختانه این دوران به پایان رسیده و این جهل نه تنها در ایران بلکه در جهان تا حد زیادی فروکش کرده است.
این متن سراسر عبرت، با بیانی علمی و گیرا در مجله کاوه به چاپ رسیده است. این متن از یگانگی مذهبی شیعیان اسماعیلی و اثنی عشری در دیزباد و تحصیل علمای اسماعیلی در حوزه علمیه باقریه مشهد و حوادث دوران جهل دیزباد می گوید.
نشریه کاوه که ادامه راه نشریه کاوه سید حسن تقی زاده است، به دست دکتر محمد عاصمی تاسیس شد و افراد نامداری از ادبیات و نویسندگان ایرانی معاصر در آن آثار خود را منتشر کرده اند. در این نوشتار یکی از بخش های مهم و البته تاسف بار تاریخ دیزباد را با هم می خوانیم.
«دیزباد وطن ماست»- یکى از سرگرمى هاى کودکان و نوجوانان و حتى بزگتر ها در دیزباد بازیهاى آنها بود. این بازى ها در تابستان ، زمان جشن نوروز و موقع چله با هم متفاوت بودند.
بازى زمان چله تنها از روى آتش پریدن در سر کوه ها بود.
ما در سر کوه دروازه ، بچه هاى کال شاه پسندى در طرف غرغاب در بالاى کال و در زوله میانده در زیر پلاوگله همه هیزم جمع میکردند و در زمانى که هوا گرگ و میش میشد ، هیزم را آتش میزدیم و این شعله به اندازه اى بزرگ بود که نمی توانستیم از روى آن بپریم و با چهارشنبه سورى متفاوت بود ول با همه اینها خیه ره هاى پیرامون را آتش میزدیم و از روى آنها میپریدیم.
اکنون میبینم که این جشن در تاریخ جشن هاى ایرانى بوده است و نامش جشن سده است . و ما در بازى به آن چله بجست میگفتیم. .... در این بازى دختر ها و پسر ها شرکت میکردند. جشن بغل دروازه افزون بر جوانان مسن تر مانند رکن الدین و دیگر جوانان کوچه ، حقداد، معز، حسن حسنعلى، من و چند دختر و پسر دیگر کارها را پیش میبردیم و زمان به آتش افروختن بقیه نیز مى آمدند. همین کار را در موده محمود سنه و در کال شاه پسندى حسن و نورالله گنجعلى و یا پیر ماشاالله و... انجام میدادند.
در جشن نوروز که بچه ها عیدى میگرفتند بازى هایى چون جوز بازى چه بگونه جفت و یا قلعه ، توشله بازى، شسته سوار ، خرسوز پلون سوز ' بیرداوبیرد ،کوبدى کوبدى، قایم بازى ، گرگم به هوا ، شلینگک، گوى مله ، گوى گله نک ، صله بازى، گال بازى ، گرگم گله میخواهم، ها دمبه دمبه دمبه ، شتر بازى و قلعه بازى در نزد پسر ها ،معمول بود.
دختر ها گاهى برخى از این بازى ها را مانند کوبدى کوبدى ، قایم بازى ( هاشوده)، گرگم گله میخواهم ،شلینگک، ها دمبه دمبه دمبه ، را مانند پسرها انجام میدادند. و افزون بر آنها ، یک قل دوقل ، گل همیشه بهار، هى بکش ، توت بازى ، هوى باد ، عروس داماد بازى گونه هاى دیگر بازى ها بودند.
هوى باد از مردمى ترین آنها بود که بیشتر دختران دم بخت و یا نامزد دار انجام میدادند. به ویژه در روز سیزده بدر.
آنها از پسرها که همیشه در کمین بودند خواهش میکردند که یک طناب و یا ریسمان بلندى را در روى شاخه درختى بلند و استوار که معمولا درخت گردو و یا گاهى درخت توت بود آویزان کنند که د ختر ها در آن باد خورند.
میگفتند که باد بیندازند تا باد خورند. برخى از دختر ها بسیار ناترس بودند و زمانى که روى باد بودند میگفتند که ' هوى باد به کوم ... نامزدشان ... شکر به کوم .. نامزدشان ...
مثلا از ده بالا کوچه ته ، در بادى که در میان جوز هاى سر غرغاب ( پس از خانه خانواده عمو غلام محمد ما در با لاى تلخ جوى حمام) ، عصمت که نامزد و یا همسر علیخان بود ، بسیار ناترس و روى باد (طناب) که شدیدأ در نوسان بود باد میخورد و میگفت که ؛ هوباد به کوم علیخان ( شوهرش ). شکر به کوم علیخان . ( امیدوارم که همواره سلامت باشند ) .. و من به شهامت او آفرین میگفتم. .....
بازى هاى دیگر که مرسوم بوده است بنا به گفته مادرم و خاله ام ، گل همیشه بهار بود که بازیکنان نام گلهاى بهارى را داشتند. و یا 'توت بازى ' که بازیکنان نام میوه هاى اول تابستان را داشتند.
بازى هاى دیگر دختران ' عرق چى پیسره ، پیسه نداره. ...' و 'هى بکش ' بوده است و در آن دختران جوان و بزرگتر بازى میکردند
بطور کلى در نزد جوانان دیزبادى حدود بیست و پنج بازى رواج داشته است.
از فرهیختگانى که این نوشته را میخوانند خواهش میکنم که آنچه من فراموش کرده ام را براى خوانندگان یاد آورى کنند.
با سپاس
شاهرخ
دوستان این سامانه بازى هاى زیر را به فهرست افزوده اند.
گلپوچ.
چرا بر سر من باشد.
شیر بگیر
شلینگک یا خانه بازى
میوم بروم به آفتوه
گزى گزى
با توجه به اینها تعداد بازى ها از سى عدد فرا میرود لطفا دوستانی که در مورد این بازی ها اطلاع دارند، در ذیل این یادداشت پیام بگذارند تا به نام خودشان به لیست افزوده شود.
«دیزباد وطن ماست»- پروفسور شاهرخ میرشاهی در متنی منتقدانه در باب دیزباد و فرهنگ دیزبادی و کشاورزی آن می نویسد. اگرچه در این نوشتار وی استنادش به گذشته دیزباد است اما برخی از مقوله های فرهنگی همچنان استوارند و می توانند مستند شوند.
اگر از یک دیزبادى در پنجاه سال پیش میپرسیدند که راه در آمد دیزبادى ها چگونه است ، میگفتند از باغدارى ، و اگر امروز نیز بپرسند ، باز هم میتوانیم بیشتر به تولیده میوه در دیزباد اشاره کنیم و .......که باغدارى ......
اختلاف دیزباد دوره پدر بزگ هایمان با دیزباد امروز اینست که آنها در کنار باغدارى ، به کشاورزى براى تولید و خود کفائى احتیاجات میپرداختند ..... ولى امروزه تنها باغدارى بدون کشاورزى پیشه دیزبادى ها شده است. ..... زمانى که ما مهندس کشاورزى نداشتیم همه چیز تولید میکردیم و اکنون .......
..... و به همینگونه ، .... در باره ساختمان و ساخت خانه ها .....در دیزباد...... این خانه ها که روى هم در دیزباد قرار گرفته اند .... و در نگاهى که انگار فراد از هم مى پاشند .... ، این پدر بزرگها آنچنان سنگ روى سنگ گذاشته اند و شاهکارى آفریده اند ...... که در درازاى زمان ، در برابر باد ، باران و برف که همه گل و خاک این دیوارها را شسته است ...... ، همچنان سنگ روى سنگ و پایدار مانده اند ........
.........
در زمانهاى قدیم، ما که در کلاسهاى درس فیزیک ، قرقره ها و ساختار چرخ چاه و ... را مى آموختیم و فکر میکردیم که چه خوب........، بلاخره راهى براى اینکه بارسنگینى از دوش دیزبادیهایمان ........ را .... برداریم ..... پیدا کرده ایم ...... ولى همینکه در دیزباد در این باره صحبت میکردیم ، ...... همه ما را به چشم بچه هایى که نزدشان بزرگ شده بودیم میدیدند ......... و حرفمان به قول دیزبادى ها ثنارى ارزش نداشت ...... و کشاورزى و باغبانى همچنان بگونه هاى بسیار ابتدائى انجام میشد. .......
........
در آن زمان آب زیادتر بود و دیمه زار ها نیز محصول میدادند..... .... زمینهاى آبى کمتر براى کشت گندم و جو استفاده میشدند ...... در تخته شلغمى ، سیخواه و دامنه هاى کوه هاى پیرامون آن دیمه زار هایى بودند که براى گشت گندم و جو و گاهى نخود...... مناسب بوده و استفاده میشدند. ......
مردم تنها از خر براى پیشبرد کارهایشان یارى مى جستند. ..... براى شخم زدن از خیش ( براى شیار زدن ) و یوغ یا جوغ وسیله اى که به گردن الاغ میگذاشتند ، ... مله ( براى صاف کردن زمین پس از شخم زدن ) و ... استفاده میکردند.
دسکله و داس براى علف درو .... و نیز گندم وجو درو کردن ، کلنگ ، بیل ، شن کش ، تیشه و تبر براى کارهاى گوناگون ....... ، ....
...... چرخ و گارى که یکى از اختراعات بشر در دوره هاى بسیار کهن بود، در هیچ مقامى به کمک دیزبادى ها نیامد مگر در فرقان و چرخ چاه و گاوبردوو. ....... حتى زنبر بدون چرخ بود و باید از دوطرف گرفته مى شد .....و سبب شاید ناهموارى راه ها بود ......
در نهایت هیچ نیرویى جز از توان این حیوان یاور که خر است توسط دیزبادى ها مهار نشده بود .....و آن چند آسیابى که از انرژى پتانسیل آب براى آرد کردن گندم از آن استفاده میکردند .... نیز کنار گذاشته شده ..... و بالاخره ساخت و ساختمان آنها رو به ویرانى گذاشت .......و .... تمام آسیاب ها در دره دیزباد ناپدید گشتند....
...... چرا اجداد ما در دیزباد چنین بودند و نتوانستند ساخت و یا توانهاى طبیعى را مهار کنند و همیشه در دام فراهم کردن روزى و نان خود بودند ..... , آنهم در دشوار ترین شرایط .....این کار را پیشه کرده ...... ، و دنیایشان نیز از سر کوه هاى پیرامونى ده فراتر نمیرفت .....نا معلوم است.
ادامه مطلب ...